عجب درد تاریکیست درد خواستن
نویسنده: سارا(86/7/3 :: 12:55 عصر)
هرگز در مورد کاری نگو من فردا آن را انجام می دهم((آیه23 سوره کهف))
چرا زندگی انقدر چهره ای تلخ به خودش گرفته؟ چرا خورشید یخ بسته؟ چرا غنچه ی شوق من هم خشکید؟ چرا از اون دختر پر شور و نشاط یک افسرده ی رنجور شکست خورده باقی مونده؟ آخه چرا انقدر زندگی منفور شده و مدام ما را به بازی می گیره؟ بادبادک ولگرد آرزوهای آدم همیشه در بام آسمان در گردش است اما آسمان من آسمانی مه آلود است و بادبادک آرزوهایم به پرواز در نمی آید. من تنهای تنها فقط می نگرم که چطور زمانه وحشیانه ما را مغلوب می کند. دیگر لبهایم نمی خندند. چشمانم از نگرانی به نقطه ای مبهم و دور خیره شده و از این همه آشوب و دورویی خسته ام . من تمام آرزوهایم را می خواهم گل خوشبختی ای که ناباورانه لگدمال کردند. آن زمان کسی اشکهای مرا ندید. کسی صدای ناله مرا نشنید.کسی سوزش روح و وجودم را درک نکرد و بی رحمانه درخت آرزویم را قطع کردند.انقدر خسته ام که از روز می گریزم و شبها هم برایم منفور و عذاب آور است. به هر کنجی که میخزم اشک سرد غم به روی گونه هایم می لغزد.شاید من مرده ام و این تصویری غبارآلود از من است. نمی دانم چرا دیگر هیچ اشتیاقی به زندگی ندارم. تمام ترسم از این است که مبادا تنها امید و تنها نوری که در زندگی بی حسم باقی مانده خاموش شود.مبادا او هم مرا رها کند و با نام آزمایش تو صحرای تفتیده دنیا رها کند! مبادا چون درختی خشکیده به شوره زار سرنوشت سپرده شوم! اما نه!! خدای من می داند که چقدر تنها و محتاجم او مرا رها نمی کند و صدای محزونم را می شنود! میبیند چطور دستهای نیازم به سویش بالا رفته ! می داند بغضی که گلویم را می فشارد چه دردناک است! او قطعا" مرا تنها رها نمی کند....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:3432
بازدید امروز:16
بازدید دیروز:0
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
اشتراک
آرشیو